نمی دونم قراره مامان رو چجوری تنهاش بذارم
تنهایی هاش مثل خوره داره روحم رو میخوره هر دفعه تنها میرم جایی و برا چند ساعت تنهاش میذارم تنهایی اش دنبالمه برای همین هر بیرون رفتنم مثل یه تکلیف و وظیفه سخت برام شده
من با یه آدم به شدت مناسب در یه زمان به شدت نامناسب ازدواج کردم
من شاکی ام از بابا که گذاشت و رفت شاکی ام
از بیرون همه چیز کامله ولی دیدن داره روزهایی که میگذرونم فقط به این امید که بالاخره یه روزی درست میشه
دنیای من جای نفس کشیدن نداره ، پر شده از بازدم اطرافیانم
خیلی به چگونگی اش فکر نکن!
بالاخره تنهاش میذاری... ادما ها بشدت مقاومن... ادما به مرگ عزیز ترین کسانشون عادت میکنن... اینکه از مرگ بدتر نیست؟ هست؟
تو هم عادت میکنی... همه عادت میکنیم...
فقط دوست داریم زندگی رو به خودمون سخت بگیریم...
خیلی هم مهم نیست... خود ازاری هم بخشی از زندگیه!
چرا فکر میکنی برای دیگران کامل بنظر میرسی؟ یا اینکه اطرافیان احساس میکنن همه چیز کامله؟
فراموش کن... میترسم بازدم کلمات من هم جلوی نفس کشیدنت را بگیره!
نمی تونم فکر نکنم
آدم ها مقاومن ولی مهمه که سعی کنند در برابر چی مقاومت کنند.خودشون رو مقاوم کنند در برابر تنهایی یا مقاومت کنند که تنها نمونن.
بدتر از مرگ نیست ولی مجبوره در عرض یک سال یه مرگ و دو تا جدایی رو تحمل کنه
چون از حرفا و رفتار اون دیگران اینج.ری به نظر میرسه
دوست ندارم چیزایی که اینجا می نویسم رو به خودت بگیری اونم با این وضع فجیع
جمله آخرم ربط به یه سری آدم سبک مغز داشت که به خودشون اجازه میدن برای زندگی دیگران تصمیم بگیرن و بدتر اینکه این تصمیم رو به زبون میارن